♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چند وقتي ميشد كه رابطمون مثل قبل خوب نبود
تا ديروز كه سخت مشغول كار بودم
اون وسط مسط ها هي صفحه ي گوشيم روشن خاموش ميشد.. حرفاش ميومد رو صفحم.. ميديدم داره گله مي كنه اما ترجيح ميدادم نفهمه كه حرفاشو خوندم، تا آروم شه تا بشه باهاش حرف زد. اصولا اون آدميه كه وقتي حالش خوب نيست اصلا نميشه باهاش حرف زد.. تا اينكه شب حرفاشو خوندمو ديدم آخراش نوشته ديگه چيزي بين ما نيست، و بعدش شب خوش
امروز خودش بهم زنگ زد، بدون سلام و عليك شروع كرد به داد و بيداد.. گوشيم تو دستم بود و به حرفاش گوش نميدادم، فقط صداش ميومد.. تا اينكه يهو هيچي نگفت و من گوشيمو گرفتم كنار گوشم، بهش گفتم چي انقدر تو رو عصبي كرده؟ با صداي بغض آلود گفت: چرا ديشب بعد اينكه گفتم ديگه چيزي بين ما نيست چيزي نگفتي؟ گفتم چون ناراحت شدم! گفت ناراحتيت مهمتر از اين بود كه نذاري من برم؟ اگه واقعا ميخواستم بيخيالت بشم چي؟ مشغول كارات كه ميشي ناراحتيت هم باهاش فراموش ميشه، اما من چي؟
بهش گفتم ديشب سكوت كردم، چون ميدونستم آدما اينطوري نميرن.. آدما وقتي واقعا بخوان برن حرف از خداحافظي هميشگي نميزنن چون براشون سنگ بزرگيه و علامت نزدن. آدما وقتي واقعا ميخوان برن، چشماشون خيسه اما دستاشون مشتِ گره كرده نيست، دلشون شكستست نه عصبي دلشون پُره اما چيزي نميگن. آدما وقتي ميخوان برن، ميرن.. فرداش زنگ نميزنن بازخواست كنن عزيزم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اميرعلي ق